سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! شکستگی ام را جز لطف و مهر تو درمان نمی کند ... آتش درونم را جز دیدارت خاموش نمی سازد و درد اشتیاقم به تو را جز نگریستن به چهره ات، بهبود نمی بخشد . [امام سجّاد علیه السلام ـ در نیایشش ـ]
همه چیز
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 3097
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
درباره خودم ........... لوگوی خودم ...........
همه چیز
............. اشتراک.............
 
............آوای آشنا............

بهترین کدها و بهترین دانلودها در مینوس


همه چیز
محمد
خوشحالم به وبلاگم اومدی همین رو بست

........... طراح قالب...........


  • سرو

  • نویسنده : محمد:: 86/10/30:: 10:58 صبح

    سرو

     

    دربیابانی دور،

    که نروید جزخار،

    که نتوفد جز باد،

    که نخیزد جز مرگ،

    که نجنبد نفسی از نفسی،

    خفته در خاک کسی!

     

     

     

    زیر یک سنگ کبود،

    در دل خاک سیاه،

    می درخشد دو نگاه،

    که به ناکامی ازین محنت نگاه

    کرده افسانه هستی کوتاه!

     

     

    باز،می خنددمهر

    باز ، می تابد ماه

    باز هم قافله سالار وجود،

    سوی صحرای عدم پوید راه.

     

     

    بادلی خسته و غمگین-همه سال-

    دور از این جوش و خروش

    می روم جانب آن دشت خموش

    تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود

    تا کشم چهره بر آن خاک سیاه ،

     

     

    وندرین راه دراز،

    می چکد بر رخ من اشک نیاز،

    می دود در رگ من زهر ملال.

     

     

    منم امروز و همان راه دراز،

    منم اکنون همان دشت خموش،

    من و آن زهر ملال

    من و آن اشک نیاز،

     

     

    بینم از دور ،در آن خلوت سرد،

    -دردیاری که نجنبد نفسی از نفسی-

    ایستادست کسی!

     

     

    -((روح آواره کیست؟

    پای آن سنگ کبود

    که در این تنگ غروب

    پر زنان آمده از ابر فرود))؟

     

     

    می تبد سینه ام از وحشت مرگ،

    می رمد رو حم از آن سایه دور ،

    می شکافد دلم از زهر سکوت!

    مانده ام خیره به راه،

    نه مرا پای گریز،

    نه مرا تاب نگاه .

     

     

    شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش:

    سرو نازیست که شاداب تر از صبح بهار ،

    قد برافراشته از سینه دشت،

    سر خوش از باد تنهایی خویش!

     

     

    -((شاید این شاهد غمگین غروب،

    چشم در راه من است ؟

    شاید این بنده ی صحرای عدم،

    با منش یک سخن است؟))

     

     

    من در اندیشه،که:این سرو بلند،

    وین همه تازگی و شادابی ،

    در بیابانی دور ،

    که نروید جز خار،

    که نتوند جزباد ،

    که نخیزد جز مرگ

    که نجنبد نفسی از نفسی...

     

     

    غرق در ظلمت این راز شگفتم ، ناگاه:

    خنده ای می رسد از سنگ به گوش

    سایه ای می شود از سرو جدا!

     

     

    در گذر گاه غروب،

    در غم آویز افق،

    لحظه ای چند به هم می نگریم!

    سایه می خندد و می بینم وای...:

    مادرم می خندد!...

     

     

     

    -((مادر،ای مادر خوب ،

    این چه روحیست عظیم؟

    وین چه عشقیست بزرگ؟

    که پس از مرگ نگیری آرام

     

     

    تن بی جان تو ،در سینه ی خاک،

    به نهالی که در این غمکده تنها ماندست

    باز جان می بخشد!

    قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد،

    سرو را تاب و توان می بخشد!))

     

     

    شب،هم آغوش ساکت ،

    می رسد نرم ز راه،

    من ازآن دشت خموش،

    باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش،

     

     

    می روم خوش به سبکبالی باد.

    همه ذرات وجودم آزاد.

    همه ذرات وجودم فریاد

     

     

    ***

     

    واقعا آدم هر کجا از کتاب سه دفتر فریدون مشیری رو می گردد یک شعر زیبا پیدا میکند .
    من که خوشم آمد امیدوارم شما هم خوشتان بیاید

    ***

     

    با
    تشکر
    مدریت
    وبلاگ
    ممدهفت رنگ



    نظرات شما ()

  • کوچه

  • نویسنده : محمد:: 86/10/30:: 10:57 صبح

    کوچه

     

    بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدندخیره به دنبال تو گشتم،

    شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه که بود،

     

     

    در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

    باغ صد خاطره خندید،

    عطر صد خاطره پیچید:

     

     

    یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

    پر گشودیم ودر خلوت دل خواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

     

     

    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت .

    من همه محو تماشای نگاهت.

     

     

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشه ماه فرو ریخته در آب

    شاخه ها دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

     

     

    یادم آید تو به من گفتی:

    -((از این عشق حذر کن!

    لحظهای چند بر این آب نظر کن،
    آب آیینه عشق گذران است،

    تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

    باش فردا که دلت با دگران است !

    تا فراموش کنی ،چندی از این شهر سفر کن!))

     

     

    با تو گفتم :((حذر از عشق !؟-ندانم

    سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانم ،

    نتوانم!

     

     

    روز اول که دل من به تمنای تو پر زد ،

    چون کبوتر ،لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی ،من نه رمیدم،نه گسستم...)

     

     

     

    باز گفتم که :((تو صیادی و من آهموی دشتم

    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم وگشتم

    حذر از عشق ندانم،نتوانم!))

     

     

    اشکی از شاخه فرو ریخت

    مرغ شب ،ناله تلخی زد و بگریخت...

     

     

    اشک در چشم تو لبریز،

    ماه بر عشق تو خندید!

     

     

    یادم آید که :دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه کشیدم.

    نگسستم،نر میدم .

     

     

    رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم،

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

    نه کنی دیگر آز آن کوچه گذر هم...

     

     

     

     

    بی تو،اما،به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

     

    ***

     

    من که دیروز داشتم کتاب سه دفتر فریدون مشیری رو ورق می زدم یک دفعه چشمم به شعر کوچه افتاد و
    خوشم آمد امیدوارم شما هم خوشتان بیاید.
    با
    تشکر
    مدریت
    وبلاگ
    ممدهفت رنگ



    نظرات شما ()


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ